مسجد نارنجی

ساخت وبلاگ

برگی دیگر از خاطرات جوانی

مسجد نارنجی،مسجدی  است که برای اولین بار محل کاشت درخت نارنج شده،وچه خوب درختان کاشته شده رشد کردند وتنومند وبارورشدند.واین مسجد که بنام امام سجاد (ع) ساخته شده بود از ان پس بنام مسجد نارنجی نیز شناخته شد.باغی بزرگ  وانبوه از درختان نارنج،لیمو وخرما ودر وسط باغ، شبستان تابستانی،زمستانی وصحن وحیاط  قرار داشت با چاهی پر اب  که با پمپ وتلمبه برقی حوضها پر میشد ودرختان سیراب می شدند.درختان مسجد به طور اسرارامیزی به محل تجمع گنجشکان شهر تبدیل گشته بود بنحوی  غروب که میشد دسته دسته گنجشکها از اقصی نقاط شهر به این باغ روی می اوردند وتا صبح روی درختان بیتوته می کردند وصبح زود به سوی محلات شهر پراکنده می شدند.از در ورودی تا صحن مسجد راهی بود از میان درختان حدود صدتا صد وپنجاه متر .شب که می شد به واسطه نور کم،تاریکی،جیک جیک گنجشکان،وجود شورگاه خانه متروک وقدیمی ودرخت تنومند کنار. محیطی وهم انگیز وترسناک ایجاد می شد.  مردم نیز  آنجا را محل آمد  وشد اجنه  می دانستند.به دلیل نزدیکی خانه ما با مسجد.رفت وامد زیادی در مسجد داشتم ولی هیچوقت اجنه را ندیدم و آنها را زیارت نکردم گرچه نقش اجنه را باز ی کرده ام ودوست ودوستانی را ترسانده ام که خدا از سر تقصیراتم بگذرد.بشنوید!
اللله مراد آتش سخن که خدا اورا بیامرزد  جوانی بود ساده که از روستاهای اطراف جهرم آمده بود برای ادامه تحصیل ودریک اطاقکی در مدرسه پهلوی سابق جنب مسجد  سکنی گزیده بود که هم نگهبان مدرسه بود وهم جایی برای سکونت  داشت .هر روز وقت اذان مغرب برای اقامه نماز به صحن مسجد می رفت. یک روز شیطنتم گل کرد وقبل از اذان به مسجد رفتم . در صحن مسجد درخت انبوه وبلند نارنجی بود که خود را در بالای درخت ودرپشت شاخ وبرگها پنهان کردم.اذان که گفتند مرحوم آتش سخن وارد شد.با اب حوض واقع در صحن وضو گرفت وایستاد به نماز.در رکعت دوم سنگی که قبلا با خود برده بودم پرت کردم جلوی او.کمی جا خورد وصدای نماز خواندش بلند تر شد.معلوم بود که ترسیده است.سنگ دوم را پرتاب کردم.دست پاچه شد وفوری نماز خود را شکست وکفش خود را برداشت والفرار.  بعد از دقایقی از درخت پایین آمدم واز دیوار به خارج از مسجد رفتم طوری که کسی متوجه نشود که داخل مسجد بوده ام.رفتم  نزدیک  مدرسه چند نفری جمع شده بودند وبه حرفهای اون بنده خدا با تعجب گوش میدادند.قسم میخورد که جن را دیده است.بعد از ان دیگر برای نماز مغرب از ترس به مسجد نیامد. وتا زنده بود ندانست که این ادمیزاد دست جن را از پشت می بندد.خدایش بیامرزد که در یک تصادف جوانمرگ شد.
حبیب

هوای تازه...
ما را در سایت هوای تازه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : habibhabibo بازدید : 13 تاريخ : سه شنبه 4 آذر 1399 ساعت: 0:06